وبلاگicon
حماقت عاشق|المیرا.ک
الان زمان چنده؟ : شنبه 29 اردیبهشت 1403 - 7:27 قبل از ظهر
نام کاربری : رمز مرموزت؟ : یا عضویت | هه هه ! رمز عبورتو فراموش کردی؟





كاربر روبرو مدال " بهترين دعوت كننده " رو دريافت كرده اند * chingo *
ارسال پاسخ
تعداد بازدید 492
کدوم کاربر گل نوشته؟ پیام
elmiiira آفلاین


چند تا ارسال داره؟ : 21
عضو شده: 5 /11 /1391
سن: 19

تشکر شده : 79
حماقت عاشق|المیرا.ک
سلام دوستای عزیزم..من رو یلدای عزیز به این سایت معرفی کرد ..منم تصمیم گرفتم که رمانم رو اینجا بزارم  و تا شما عزیزان بخونین و نظراتون رو بگین.ممنونم...من این رمان رو قبلا توی انجمن نودهشتیا نوشته بودم و الان اینجا قرارش میدم ...

توضیحات رمان:
نام:حماقت عاشق
ژانر :عاشقانه..
تعداد صفحات:حدودا 80 صفحه..
نویسنده:المیرا.ک


خلاصه ی داستان: داستان در مورد یه دختر به اسم ساراست که پدر و مادرش فوت کردن و با مادر بزرگش زندگی میکنه زندگی عادی داره تا اینکه یک روز یه اتفاق کوچیک باعث به وجود اومدن اتفاقات بزرگتری تو زندگیش میشه و ........


بریم که داشته باشیم ..پستای اول رو...

امضای کاربر : [center]گاهی همینجوری یهویی بی هوا وسط قهقه های مستانت ..مکث میکنی..
یه چیری راه گلوت رو میبنده..فکرت میره اون دور دوراا یهویی بغض میکنی..گلوت میسوزه..
چشمات پر میشه...اونقدر دلت پر میشه که لبریز میشی...دلت میخواد فریاد بزنی ولی لبات رو با یه لبخند دوختن..[/center]
[center]المیرا.ک[/center]
پنجشنبه 05 بهمن 1391 - 17:21
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 5 کاربر از elmiiira به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: sara & admin & gharibion & samira1375 & goldstar &
elmiiira آفلاین



ارسال‌ها : 21
عضویت: 5 /11 /1391
سن: 19

تشکر شده : 79
پاسخ : 1 RE حماقت عاشق|المیرا.ک
خـــــب اینم از پست اول امیدوارم دوست داشته باشین تشکر و + یادتون نره عاشقتونمـــــــــــــــــ ـــــــــ
حـــــماقت عــــاشــقــ 

شروع میکنم نمیدونم چرا دارم مینویسم ..یــه حسی وادار به نوشتنم کرد
یــه حسی منو کشوند سمت قلمم تا بنویسم تا این بغض که داره خفم میکنه 
رو بیارم رو کاغذ و با سیاه کردن این برگه ها خودمو خالی کنم شاید همین برگه ها 
بهترین شنونده برای درد دلم هستن دلی که خیلی وقته بعد اون دیگه کار نمیده
نمیدونم از کجا شروع کنم...اصلا از کجا شروع شد..!! 
یـــــه آهـــــــ میکشم و خودم رو واسه ی مرور گذشته آماده میکنم..
همه چیز از یــه شب بارونی و سرد شروع شــــد....:
************************

_ تاکسی؟؟!! ای بابا حالا که داره بارون میاد یــه تــاکسی گیر نمیاد.
صدای بوق متمم یه ماشین رو اعصابم ...اهــــ عجب گیریه هـــــــــــا
خب وقتی میبینی محل نمیدم یعنی نمیخوام سوار شم برو دیگه.....فکر کرده 
پشت شاســی بلند نشسته الان با کلــه میرم سوار میشم زهــی خیال باطل 
آقائی ما از اوناش نیستیم..!!!
_آقــا برو دیــگه نمیبینی نمیخوام سوار شم؟؟؟!!!
_خانم زیر بارون خیــس شدین این وقت شبم تاکسی گیرتون نمیاد بیائید حداقل تا یه 
تاکسی سرویس برسونمتون..
_ ممنون از لطفتون بالاخره تاکسی گیر میاد شــــما بــــــفرمایئـــد..
_باشه هرجور میلتونه خداحافظ.
دیگه چیزی نگفتم اونم رفت..
اهـــــ ساعت داره 12 میشه... تاکسی هم که نیست باید پیاده برم چاره ای نیست 
از اینجا تا خونه نیم ساعت راهه وایــــــی کی میره این همه راهـــو ..... من باید برم 
دیگه...
تو حال و هوای خودم داشتم قدم زنون میرفتم که این دفعه یه ماشین که دوتا پسر عجق وجق توش بودن بهم گیر داد..
_ خانـــــومی برسونیمت..
_بیا دیگه لوس نشو خوشگلـــــــه
با عصبانیــــت داد زدمـــــــــ:
_ گمشیــــــــــــــــد آشغـــالا..
_ اوف چه عصبانی ما که کاریت نداریم فقط میخوایم یه موچولو حال کنیم....
ایندفعه دیگه داشتم از ترس سکته میکردم .... خدایــــا
پسره پیاده شد..... من که یه سکته ناقص زدمـــــ سعی کردم سرعت قدمامو 
بیشتر کنم زیر لب داشتم هرچی آیه بلد بودم میخوندم تا یکی پیدا شه نجاتم بده
پسره کیفم رو گرفت کشید .... تا اومدم از خودم عکس العمل نشون بدم پسره کیف ول کرد ... فکر کردم بیخیال شده ولی نــــه داشت با یــکی دعوا میکرد.... ااااا این که همون شاســـــی بلندس وای خدایــا شکرت..


امضای کاربر : [center]گاهی همینجوری یهویی بی هوا وسط قهقه های مستانت ..مکث میکنی..
یه چیری راه گلوت رو میبنده..فکرت میره اون دور دوراا یهویی بغض میکنی..گلوت میسوزه..
چشمات پر میشه...اونقدر دلت پر میشه که لبریز میشی...دلت میخواد فریاد بزنی ولی لبات رو با یه لبخند دوختن..[/center]
[center]المیرا.ک[/center]
پنجشنبه 05 بهمن 1391 - 17:21
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
 تشکر شده: 6 کاربر از elmiiira به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: pinkflower / sara / admin / gharibion / samira1375 / goldstar /
elmiiira آفلاین



ارسال‌ها : 21
عضویت: 5 /11 /1391
سن: 19

تشکر شده : 79
پاسخ : 2 RE حماقت عاشق|المیرا.ک

اوفــــــــــ چه دعوائی شده...اون شاســی بلنده که خودشم عین ماشینشــه 

خدائی یه سر و گردن از این پسر بلند تره پسره هم که دید داره کتک میخوره اون 

رفیقشم که از تو ماشین تکون نخورد حداقل بیاد کمک رفیقش....بالاخره پسره فرار کرد سوار ماشین شد و رفتـــ 

این شاســـی بلنده هم که داره میاد طرف من وای نکنه بگیره منم بزنــــه ....

اه اه چه توپشم پره ... انگار حالا چی شده اخـــــــمــاشــو نیگاه.... اخمو !!

در حالی که از اعصبانیت رگای گردنش زده بود بیرون گفت:

_ خانوم میدونی اگه الان من نبودم چی میشد؟؟ ممکن بود این پسرا چه بلائی 

سرت بیارن؟؟؟؟؟

_دستتون دردــــــ.......

_ نیازی به تشکر نیست ...آیـــا درسته یه دختر این وقت شب اینجا باشه؟؟

شما الان باید خونه باشین اصلا خانوادتون میدونن... اصــــلا خانواده ای هم داریــــــ

اینوقت شب یه دختر اینجا عجیب نیست؟؟؟؟

دیگه داره تند میره فکر کرده کیه که اینجوری میگه.. فکر کرده من دختر فراریم... 

خیلی بهم بر خورد با عصبانیتی آشــــکار گفتم :

_ آقا داری خیلی تند میری پیاده شو با هم بریم ... اصلا حواستون هست چی میگین 

اوکی کمکم کردین درست ممنونتونم هستم ولی حق ندارین بهم توهین کنید 

خیلی دوست داری بدونی این وقت شب اینجا چی کار میکنم ارهــــــــــــ 

دارم کار میکنم جون میکنم تا دستم تو جیب خودم باشه پول استعدادم رو بخورم 

و نخوام با امثال شما ها..... فکر کردی دختر فراریم نخیر آقا طرفت رو اشتباه گرفتی,

همه عین هم نیستن این رو یاد بگیر آقای نسبتا محترم....

سرمو انداختم پائین و با قدم هائی تند ازش دور شدم که دیدم بازم دازه صدام میکنه 

_ بله دیگه چیــــه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

_ میخواستم بگم من معذرت میخوام قصدم توهین نبود عصبانی بودم حقم بدین این 

وقت شب یه دختر تنها اینجا شک بر انگیزه .... حالا هم به عنوان معذرت خواهی 

بیاین برسونمتون خطرناک بخواین تنها برین دوباره..


نمیدونستم چی بگم اگه بگم نه و اونم بره از کجا معلوم دوباره یکی دیگه پیدا نشه 

و اذیتم نکنه ... بعدم دیگه ساعت نزدیکایه یکــــه ... بهتر باهاش برم بنظرم آدم 

قابل اعتمادیه..

_ ممنون مزاحم نمیشم ( وای خدا کنه دوباره تعارف کنه)

_نه چه مزاحمتی بفرمائید.

در جلو رو باز کرد منم سوار شدم تو سکوت داشت رانندگی میکرد تا اینکه پرسید: 

_ کجا برم؟؟؟

_ خیابون.....پیاده میشم مرسی.

_میتونم بپرسم کارتون چیه؟؟

_ من تو قسمت بایگانی یه شرکت همین اطراف کار میکنم.

_آهان کدوم شرکت آخه من اکثر شرکت های این اطراف رو میشناسم.

_ من تو شرکت آقای سالمی کار میکنم شرکت آفتاب میشناسین؟؟

_ جدا؟؟ بله شرکت ما با شرکت آقای سالمی پروژه گذرونده.

_ اا کار شما چیه؟؟

_ من مدیر شرکت مهندسین آریا هستم.

اهـــــو یعنی این همون آریاس که همه ازش تعریف میکنن وای .... باورم نمیشه

چه شبی بود امشب...

امضای کاربر : [center]گاهی همینجوری یهویی بی هوا وسط قهقه های مستانت ..مکث میکنی..
یه چیری راه گلوت رو میبنده..فکرت میره اون دور دوراا یهویی بغض میکنی..گلوت میسوزه..
چشمات پر میشه...اونقدر دلت پر میشه که لبریز میشی...دلت میخواد فریاد بزنی ولی لبات رو با یه لبخند دوختن..[/center]
[center]المیرا.ک[/center]
پنجشنبه 05 بهمن 1391 - 17:23
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
 تشکر شده: 6 کاربر از elmiiira به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: pinkflower / sara / admin / gharibion / samira1375 / goldstar /
elmiiira آفلاین



ارسال‌ها : 21
عضویت: 5 /11 /1391
سن: 19

تشکر شده : 79
پاسخ : 3 RE حماقت عاشق|المیرا.ک
_ وایـــــــــ چه جالب !! یعنی شما آقای کریمی هستین؟!! واقعا خوشحالم از 

آشنائیتون.

_ منم همینطور ولی شما خانوم؟؟!!

_ آخــــ ببخشید خودم رو معرفی نکردم من سارا هستم سارا یکتا.

_ آهان .. فکر کنم اسمتون رو شنیده بودم.

_ اااا نمیدونستم سر زبونام هستم 

خنده ای کرد و دیگه چیزی نگفت منم چیزی نگفتم تا برسیم...

_ بفرمائید رسیدیم..

_واقعا ممنونم از لطفتون نمیدونم اگه شما نبودین چی میشد مرســی

تا حالا به صورتش دقت نکرده بودم عجب چـــشائی داره....وایــ نمیتونم ازشون

چشم بردارم من چشم شد یهو آخــــــه ..... بالاخره اون از رو رفت وسرشو پائین 

انداخت منم اصلا نفهمیدم چطور خداحافظی کردم فقط پریدم پائین....

آخیـــش بالاخره رسیدم خونه ....در رو آروم باز کردم که خانم جون بیدار نشه..

اوا!! چرا چراغا روشن؟؟..

_ خانوم جونم بیداری؟؟؟

_کجا بودی تا الان دختر دلم هزار راه رفت نمیگی من پیرزن اینجا چشم انتظارتم؟؟؟

_ اولا سلام خانوم جون جونم .. ببخشید که دیر کردم تاکسی گیر نمیومد بعدم یکی 

از همکارا لطف کرد و من رو رسوند. 

مجبور شدم با سانسور براش تعریف کنم چون میدونم اگه براش بگم چی شده از 

فردا نمیزاره برم سر کار.... 

_ خب خانومی دیگه دیر وقت شما هم دیگه از نگرانی در اومدی برو بخواب قربونت 

بشم من ...

لپاش رو بوسیدم بعدم رفت که بخوابه... همینطور که داشتم با نگاهم بدرقش

میکردم گمشدم تو گذشته ... اگه خانوم جون نبود چه بلائی سر من میومد 

درست سه سالم بود که مادر و پدرم رو از دست دادم خودم که چیزی یادم نیست 

ولی اینطور که خانوم جون برام تعریف کرده سه ساله بودم که واسه عید 

میخواستیم بیایم تهران چون ما بخاطر کار بابا شهرستان زندگی میکردیم تو راه 

یه کامیون از جلو داشته میومده مثل اینکه رانندش خوابش برده بوده و.... مادر و 

پدرم در جا فوت میکنن فقط نمیدونم چرا من زنده موندم.. همه میگن یه معجزه 

بوده زنده موندن من.. آهـــــــ وقتی به خودم اومدم صورتم خیس از اشک بود 

اشکام رو پاک کردم و رفتم که بخوابم .....

تو تخت خواب دوباره به اتفاقات امشب فکر کردم به آریـا که اگه نبود ممکن بود چی 

بشه ... به چشماش به اون لحظه ی آخر وای که چه گندی زدم یکی نیست بگه 

آخه دختر دو دقیقه نمیتونی خودت رو کنترل کنی تو همین فکرا بودم که خوابم برد...


امضای کاربر : [center]گاهی همینجوری یهویی بی هوا وسط قهقه های مستانت ..مکث میکنی..
یه چیری راه گلوت رو میبنده..فکرت میره اون دور دوراا یهویی بغض میکنی..گلوت میسوزه..
چشمات پر میشه...اونقدر دلت پر میشه که لبریز میشی...دلت میخواد فریاد بزنی ولی لبات رو با یه لبخند دوختن..[/center]
[center]المیرا.ک[/center]
پنجشنبه 05 بهمن 1391 - 17:23
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
 تشکر شده: 6 کاربر از elmiiira به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: pinkflower / sara / admin / gharibion / samira1375 / goldstar /
elmiiira آفلاین



ارسال‌ها : 21
عضویت: 5 /11 /1391
سن: 19

تشکر شده : 79
پاسخ : 4 RE حماقت عاشق|المیرا.ک
صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم...با صدائی گرفته جواب دادم:

_ بـــــــــله؟؟

صدای شاد و سرحال شیــدا پیچید تو گوشی البته عصبی هم بود...

_ بله و بلا !! دختر تو هنوز خوابــــــــــــی ؟؟ پاشو ببینم ساعت 9:00 صبح سالمی 

بفهمه 1 ساعت دیر کردی مــــــــیکشتت...

وایــــــــــــــــ خواب موندم سالمی رو بگو ایندفعه دیگه بیرونم میکنـــــه..

_ وای شیدا سالمی اومده؟؟؟ تو برام کارت بزن من تا 20 دقیقه دیگه اونجام.


_ااا راست میگی ؟؟ خانوم خانوما باید 8 صبح کارت میزدی که براتون زدم 

بعدم شانس آوردی سالمی هنوز نیومده .. سریع خودتو برسون بــــدو !!

_باشه باشه فعلا.

با کله رفتم دستشوئی و سه سوت حاضر شدم و با آژانس رفتم که زود برسم حدود یک ربع بعد شرکت بودم

یواشکی رفتم تو شرکت پیش شیدا..

_ سلام شیدا سالمی اومده؟؟

_ سلام چر مثل دزدا حرف میزنی؟؟!! نخیر خانوم خر شانس نیومد هنوز.

_آخـــ قربونت همیشه خوش خبر باشی جیـــــگر .

براش یه بوس فرستادمو رفتم تو اتاقم تا به کارام برسم...

شیدا یکی از بهترین دوستامــه هیچ وقت یادم نمیره وقتی در به در دنبال کار بودم و

هیچ جا کار گیر نمیومد یه روز که نا امید داشتم بر میگشتم خونه با شیدا تو تاکسی 

آشنا شدم خیلی دختر شاد و شیطونی بود از همون موقع که سوار تاکسی شدم

سر صحبت رو وا کرد و شروع کرد به حرف زدن وقتی فهمید دنبال کار میگردم 

منو به شرکتشون معرفی کرد و منم با سلام صلوات رفتم مصاحبه و در کمال تعجب

قبولم کردن خیلی خوشحال بودم یه جورائی خودمو مدیون شیدا میدونستم ..

وقتی با شیدا بودم تمام غم و غصه هام و از یاد میبردم منی که تا اون موقع

دوستی نداشتم یهوئی شیدا شد بهترین دوستم مثل خواهرم میموند 

شیدا باعث شد من کمبود خانوادم رو حس نکنم و با شادی های اون منم شاد 

باشم....

امضای کاربر : [center]گاهی همینجوری یهویی بی هوا وسط قهقه های مستانت ..مکث میکنی..
یه چیری راه گلوت رو میبنده..فکرت میره اون دور دوراا یهویی بغض میکنی..گلوت میسوزه..
چشمات پر میشه...اونقدر دلت پر میشه که لبریز میشی...دلت میخواد فریاد بزنی ولی لبات رو با یه لبخند دوختن..[/center]
[center]المیرا.ک[/center]
پنجشنبه 05 بهمن 1391 - 17:24
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
 تشکر شده: 6 کاربر از elmiiira به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: pinkflower / sara / admin / gharibion / samira1375 / goldstar /
elmiiira آفلاین



ارسال‌ها : 21
عضویت: 5 /11 /1391
سن: 19

تشکر شده : 79
پاسخ : 5 RE حماقت عاشق|المیرا.ک

کارامو انجام دادم و رفتم پیش شیدا تا داستان دیشب رو براش تعریف کنم

_ سلام شیدا خانوم ..

نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:

_ گیریم علیک اومدی اینجا چیکار؟؟

_ اوهو !! این حرف زدنت منو کشته..هیچی اومدم برات یه چیــــــــــــزی تعریف کنم

با شیطنت ادامه دادم: 

که فکر کنم وقت نداری من برم دیگه..

_ اااا کجا بیا اینجا بینم من که کار ندارم سارا جونم تمام وقتم تقدیم به تو بیا 

داستانت رو بگــــو عزیزم بیا ..

_ دیونه.. خب نمیپرسی چرا صبح خواب موندم ؟؟؟؟؟


_چرا اتفاقا میخواستم بیام سراغت تا بپرسم که خودت زحمتشو کشیدی ..

_خب منم چون میدونستم حس فضولیت گل کرده الان اومدم دیگه..

پشت چشمی نازک کرد و گفت:

_ حس فضولی نه خانوم کنجکاوی .. خب حالا بگو چی شده خدایی نکرده خانوم 

جون حالش بد شد بود؟؟؟...

_ اااا نه خیر زبونت رو گاز بگیر ... یه اتفاق جالب تر افتاد ..من با مهندس کریمی 

آشناشدم....

چشاش از تعجب گرد شده بود..

_ نه بابا همین مهندس کریمی خودمون..... خب چجوری بعدش چی شد..؟؟؟

کل اتفاقات دیشب رو براش تعریف کردم و اونم دهنش از تعجب باز مونده بود...

_ سارا باورم نمیشه یعنی دیشب کریمی تورو رسوند خونه و بخاطرت با ارازل اوباش

در گیر شد وایــــــــــــــــــ خیلی خر شانسی....

_ آره جات خالی بود ... ولی شیدا از دیشب تا حالا تو مخمه همش دارم بهش فکر

میکنم دست خودمم نیستا.....

_ از بس خــــــــــــری به چیش فکر میکنی؟؟؟

_به چشاش شیدا لامصب یه چشائی داشت.... میگن یارو چشاش سگ داره ها 

مال این از سگم گذشته بود...

یهو دیدم شیدا همینجور داره چشم و ابرو میاد..

_چته تو چرا داری همچین میکنی...

_ اهم!!! سلام مهندس کریمی..

وای جرات اینکه برگردم به عقب نیگا کنم رو نداشتم تا حالا تو عمرم به این شکل 

ضایع نشده بودم ..... آبروم رفت..

با صدایی که رگه هایی از عصبانیت توش معلوم بود گفت:

_ سلام خانم راد.. و سلام خانوم یکتا حرفاتون تموم شد؟؟!!

شیدا که بیچاره دیگه از خجالت هیچی نمیتونست بگه مجبور شدم خودم جوابش رو بدم..

من از خجالت رو به آب شدن بودم به زور گفتم:

_سلام ببخشید مهندس حواسم نبود شما اینجا هستید...

_ معلوم بود اگه ممکن هست بفرمایید دفتر بالا کارتون دارم...


با من و من گفتم:

_حتما.... الان میام ..

نیم نگاهی بهم کرد و هیچی نگفت و رفت... با رفتنش یه نفس از سر آسودگی 

کشیدم و ولو شدم رو صندلی... یعنی دیگه آخر ضایع بازی بوداا با این شانس 

گندم...یعنی حالا چی کارم داره... وای خدا خودت بخیر بگذرون..


_ شیدا؟؟

_شیدا و درد!! آبروم رو بردی مگه تو کوری دختر خودمو کشتم تا بفهمی واسه

خر میکردم اون کارارو میفهمید ...

_ خوب حالا تو هم انگار چی شده هرچی هیچی نمیگم باغ وحش را انداختی اینجا..

میگم این با من چی کار داره ؟؟؟

_ هیچی میخواد دستور قتلتو صادر کنه خوب برو ببین چیکارت داره ..

شکلکی برای شیدا در اوردم زدم بیرون از اتاقش...

رفتم بالا پشت دفترشون تمام تلاشم رو کردم تا استرسم معلوم نشه در زدم و 

رفتم تو منشی شرکت راهنمائیم کرد..

در زدم صداش اومد که گفت بفرمایید ..... وای خدا خدمو دستت سپردم..



امضای کاربر : [center]گاهی همینجوری یهویی بی هوا وسط قهقه های مستانت ..مکث میکنی..
یه چیری راه گلوت رو میبنده..فکرت میره اون دور دوراا یهویی بغض میکنی..گلوت میسوزه..
چشمات پر میشه...اونقدر دلت پر میشه که لبریز میشی...دلت میخواد فریاد بزنی ولی لبات رو با یه لبخند دوختن..[/center]
[center]المیرا.ک[/center]
پنجشنبه 05 بهمن 1391 - 17:25
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
 تشکر شده: 6 کاربر از elmiiira به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: pinkflower / sara / admin / gharibion / samira1375 / goldstar /
elmiiira آفلاین



ارسال‌ها : 21
عضویت: 5 /11 /1391
سن: 19

تشکر شده : 79
پاسخ : 6 RE حماقت عاشق|المیرا.ک


یـــه نفس عمیق کشیدم و با یه لبخند ساختگی رفتم داخل اتاق..

_ سلام گفتین با من کار دارین؟؟ بفرمائید در خدمتم.

سرش تو کاغذ های رو میزش بود در همون حال گفت:

_سلام بفرمائید بشینید..

نشستم رو صندلی کنار میزش ولی داشتم به این فکر میکردم که چی کارم داره

یعنی در مورد کار ...؟؟ شاید اخه شرکت ما با شرکتشون قبلا پروژه گذرونده بود

و جدیدا هم یه چیزایی در مورد کار دوباره با این شرکت شنیده بودم ولی زیاد در 

جریان نبودم...ولی اینکه این قضیه به من چه ربطی داره خدا میدونه...

داشتم به این چیزا فکر میکردم که با صداش به خودم اومدم..


نگاه منتظر و کنجکاوم رو دوختم بهش و گفت :

_نمیدونم در جریان هستین یا نه ولی شرکت ما تصمیم داره دوباره با شرکت شما

پروزه بگذرونه... 

این رو گفت و به صورتم خیره شد تا عکس العملم رو ببینه.. منم تعجب کردم آخه 

چه ربطی به من داره..؟؟؟

با لحن متعجبی گفتم:

_تا حدودی در جریان هستم ولی نمیفهمم چه ربطی به من داره ؟؟؟

با من و من جواب داد:

_ خب...اصل مطلب همینه این پروژه برایه من و شرکتم خیلی مهمه مخصوصا 

قسمت بایگانی پروژه باید خیلی دقت داشته باشین تو کارتون خواستم خودم بهتون

بگم تا بدونین که کار جدی و مهمه...

به نظرم داشت بهونه میاورد .. چون خود آقای سالمی هم متونست اینارو بهم

گوشزد کنه ... پــــــوف نمیدونم گیج شدم...

با لحن حق به جانبی گفتم:

_ من همیشه با دقت کارم رو انجام میدم نیازی به یاد آوری نبود..!!

با لحنی که من حس کردم دستپاچگی توش موج میزنه گفت:

_ درسته در اینکه شما تو کارتون خوب هستین شکی نیست ولی خواستم یاد آوری

کنم همین ..!!

_ ممنون از یاد آوریتون اگه با من کاری ندارین من دیگه برم...

_ نه دیگه کاری نیست میتونین تشریف ببرین..

_ پس با اجازه...

_ خداحافظ..

از دفتر اومدم بیرون ولی سخت تو فکر بودم ....




فردا با پستای جدید میام..

تا درودی دگر بدرود



امضای کاربر : [center]گاهی همینجوری یهویی بی هوا وسط قهقه های مستانت ..مکث میکنی..
یه چیری راه گلوت رو میبنده..فکرت میره اون دور دوراا یهویی بغض میکنی..گلوت میسوزه..
چشمات پر میشه...اونقدر دلت پر میشه که لبریز میشی...دلت میخواد فریاد بزنی ولی لبات رو با یه لبخند دوختن..[/center]
[center]المیرا.ک[/center]
پنجشنبه 05 بهمن 1391 - 17:26
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
 تشکر شده: 6 کاربر از elmiiira به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: pinkflower / sara / admin / gharibion / samira1375 / goldstar /
elmiiira آفلاین



ارسال‌ها : 21
عضویت: 5 /11 /1391
سن: 19

تشکر شده : 79
پاسخ : 7 RE حماقت عاشق|المیرا.ک
همون طور که تو فکر بودم دوباره رفتم پیش شیدا... امروز آقای سالمی نبود من و 

شیدا همش رو سر هم خراب بودیم البته شیدا که نه من .... رفتم تو اتاقش 

داشت زیر چشی نگام میکرد که مثلااز صورتم بفهمه چی شده چقدرم موفق شد

من خودمم نفهمیدم چی شد...

یهو عین این جنی ها گفت:

_ نچـــــ اینجوری نمیشه فهمید چی شده بگو بینم چی بهت گفت این کریمی؟؟

یعنی چی کارت داشت که عین اجل معلق بالا سر ما ظاهر شد؟؟

خندم گرفته بود آخه شیدا وقتی غر غر میکرد خیلی باحال میشد زدم زیر خنده

که شیدا با حرص گفت:

_هه هه کوفته!! د_ بگو چی شد دختر کشتی منــــــــــــو..

دلم نیومد اذیتش کنم واسه همین همه چیز و تعریف کردم و بعدم گفتم:

_ میگم شیدا این یارو مشکوک نمیزنه آخه این حرفا هم سالمی میتونست بهم بزنه.

_ کدوم یارو؟؟؟؟؟؟؟؟؟

_ ااا خره کریمی دیگه آیکیوت پائین هــــــا..

_ آهان آره به نظر منم مشکوک میزنه ولی زیاد بهش فکر نکن بعدا معلوم میشه 

قصدش چی بوده..

راست میگفت نباید زیاد خودمو درگیر میکردم هر چه بادآباد...

_ آره همین کارم میکنم میزارم زمان همه چیز و مشخص کنه..

طرفایه عصر دیگه شرکت رو تعطیل کردیم و رفتیم تو راه همش داشتم به حرفا و 

حرکات امروز آریا فکر میکردم ولی به نتیجه ی خاصی نرسیدم...


امضای کاربر : [center]گاهی همینجوری یهویی بی هوا وسط قهقه های مستانت ..مکث میکنی..
یه چیری راه گلوت رو میبنده..فکرت میره اون دور دوراا یهویی بغض میکنی..گلوت میسوزه..
چشمات پر میشه...اونقدر دلت پر میشه که لبریز میشی...دلت میخواد فریاد بزنی ولی لبات رو با یه لبخند دوختن..[/center]
[center]المیرا.ک[/center]
شنبه 07 بهمن 1391 - 01:29
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
 تشکر شده: 3 کاربر از elmiiira به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: samira1375 / sara / admin /
elmiiira آفلاین



ارسال‌ها : 21
عضویت: 5 /11 /1391
سن: 19

تشکر شده : 79
پاسخ : 8 RE حماقت عاشق|المیرا.ک
***************
الان حدود یک ماه از همکاری ما میگذره تو این مدت تقریبا هر روز با آریا برخورد 


داشتم و با هم حرف میزدیم..رفتارش عجیب بود یعنی یه جورائی بود نمیدونم شایدم


من این جوری فکر میکردم.....


هر وقت میدیدمش دست و پام رو گم میکردم نمیدونم چرا ازش حساب میبرم..


پروژه داره خوب پیش میره یعنی تا حالا که خوب پیش رفته و خطائی از من سر نزده


برام عجیب که چرا این آریا گیر داده به قسمت بایگانی این همه بخش مهم هست 


حالا این یه راست قفلی زده رو من بدبختــــــــــــــــ


امروزم تو شرکت جلسه بود درباره ی پروژه البته به من ربطی نداشت آخه همه کله


گنده های شرکت بودن حتی شیدا هم نرفته بود...


منم تو اتاقم داشتم به کارام میرسیدم و کلا تو حال و هوای خودم بودم که یهو در باز


شد و آریا با صورت سرخ شده از عصبانیت اومد تو اتاق.. من که در جا سکته کردم..


_ سر کار خانوم یکتا فکر کنم خبر دارین که امروز جلسه بوده ؟؟!! درستــــــــه؟؟


چنان داد زد که همه از اتاقاشون اومدن بیرون ... انگار دلش از یه جای دیگه پر بود


سر من داشت خالی میکرد... منم با ترس و لرز جوابشو دادم:


_ بله خبر داشتم ولیـــ.....


_ولی چی خانوم شما باید تو این جلسه می بودین ولی با بی فکریتون نیومدین...


دیگه جوش آوردم آخه به من چه ربطی داشت که برم تو جلسه ای که همه مدیر 


مدیر عاملن... با صدایی که بی شباهت به فریاد نبود گفتم:


_ببینین آقای کریمی فکر نکنم که این جلسه ربطی به من و وظایفم داشته باشه


بعدم جناب آقای مهندس شما به چه حقی به خودتون اجازه دادین که با من اینطور


صحبت کنین ..!! من تا اونجایی که لازم باشه تو جلسات شرکت میکنم ولی امروز 


کسی به من شخصا نگفت که بـایــــد تو جلسه حضور داشته باشم..


رویه کلمه ی باید تاکید کردم تا حساب کار دستش بیاد اینجا چیزی بایدی نیست...


خیلی جا خورد که باهاش اینجوری حرف زدم مثل اینکه توقعش رو نداشت ولی خب


صبر منم حدی داره یعنی چی همش به من گیر میده..


بهم یه چشم غره رفت یعنی اینکه بعدا حسابت رو میرسم و بعد رفت بیرون 


منم ولو شدم رو صندلیم از شدت عصبانیت داشتم میلرزیدم همون لحظه شیدا با یه 


لیوان آب اومد تو و در بست منم بغضم شکست.....






امضای کاربر : [center]گاهی همینجوری یهویی بی هوا وسط قهقه های مستانت ..مکث میکنی..
یه چیری راه گلوت رو میبنده..فکرت میره اون دور دوراا یهویی بغض میکنی..گلوت میسوزه..
چشمات پر میشه...اونقدر دلت پر میشه که لبریز میشی...دلت میخواد فریاد بزنی ولی لبات رو با یه لبخند دوختن..[/center]
[center]المیرا.ک[/center]
شنبه 07 بهمن 1391 - 01:30
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
 تشکر شده: 4 کاربر از elmiiira به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: samira1375 / sara / goldstar / admin /
elmiiira آفلاین



ارسال‌ها : 21
عضویت: 5 /11 /1391
سن: 19

تشکر شده : 79
پاسخ : 9 RE حماقت عاشق|المیرا.ک

بیچاره شیدا که تا دید من زدم زیر گریه دست و پاشو گم کرد و هول شد اومد طرفم 

با لحنی که سعی داشت شاد نشونش بده گفت:

_سارا جونم گریه واسه چی میکنی خره حالا اون دلش از یه جای دیگه پر بود اومد 

سر تو خالی کرد بعدم ولش کن بابا حالا مگه کیه تو طرف حسابت سالمی برو با 

خود سالمی حرف بزن الانم اگه دیدی نیومد چیزی بگه چون اونو که میشناسی 

پول براش بیشتر از کارمنداش ارزش داره ......

مثلا داشت خودشو خوب و شاد نشون میداد در صورتی که خودشم از ترس سکته

کرده بود و وضعش بهتر از من نبود ...

تمام تلاشمو کردم تا گریم بند بیاد تا حدودی موفق شدم ولی بازم با لحن بغض داری

گفتم:

_ شیدا آخه دلش از کجا پر بود؟ به من چه که دلش پر بود هــــــــــا؟؟... 

یعنی میخواست تلافی کنه؟؟

شیدا که دید کمی آروم شدم راحت رو صندلی نشت و یه نفس عمیق با لحنی که

شبیه ناله بود گفت:

_ نمیدونم .... 

بعد یهو عین این آدمایی که انگار یه چیزی رو کشف کردن گفت :

_شنیدم که سر جلسه مثل اینکه یکی از این مهندسا از تو تعریف میکنه و یهو این 

مهندس کریمی جنی میشه و میاد سراغ تو... حالا نکته ی قابل توجه اینجاس که

چرا مهندس کریمی غیرتی میشه مگه از تو خوشش میاد و اگه خوشش میاد 

این رفتارش چیه؟؟.. وای سارا این پسره دیوونس منم دیوونه کرده.....

چشام داشت از حدقه در میومد یعنی شیدا درست میگفت وای خدا گیج شدم 

یعنی....یعنی.. آریا..
اون روز دیگه تحمل اینکه بمونم تو شرکت رو نداشتم واسه همین به شیدا گفتم که 

برام یه چند روز مرخصی بگیره و بگه حالم خوب نیست... به تنهایی و دوری از محیط

کار خیلی احتیاج داشتم.. میخواستم یه چند روز با خودم خلوت کنم..



امضای کاربر : [center]گاهی همینجوری یهویی بی هوا وسط قهقه های مستانت ..مکث میکنی..
یه چیری راه گلوت رو میبنده..فکرت میره اون دور دوراا یهویی بغض میکنی..گلوت میسوزه..
چشمات پر میشه...اونقدر دلت پر میشه که لبریز میشی...دلت میخواد فریاد بزنی ولی لبات رو با یه لبخند دوختن..[/center]
[center]المیرا.ک[/center]
شنبه 07 بهمن 1391 - 01:31
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
 تشکر شده: 2 کاربر از elmiiira به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: sara / admin /
elmiiira آفلاین



ارسال‌ها : 21
عضویت: 5 /11 /1391
سن: 19

تشکر شده : 79
پاسخ : 10 RE حماقت عاشق|المیرا.ک
رسیدم خونه.... تموم راه داشتم به اتفاقای تو شرکت فکر میکردم 

به حرفهای شیدا و.. حالم اصلا خوب نبود انگار تو بدنم دیگه حسی 

وجود نداشت قدرت تصمیم گیری نداشتم حتی نمیتونستم فکر کنم

فقط دلم میخواست تنها باشم و آرامش داشته باشم برم یه جایی 

که سکوت باشه و بس....خانوم جونم انگار فهمیده بود اون سارای 

همیشگی نیستم و یه چیزیم شده ولی به روم نیاورد و هیچی نگفت

فقط با نگاه تیز بینش بدرقم کرد...

خودم رو انداختم تو اتاق و در رو بستم دلم به حال خودم میسوخت

که چرا هیچ کسی رو ندارم ای کاش الان مامانم پیشم بود ای کاش

حداقل یه خواهر داشتم تا باهاش درد و دل کنم ..چرا خدا جون چرا؟؟

گریم گرفته بود داشتم هق هق میکردم دستم رو گرفته بودم جلوی

دهنم تا صدامو خانوم بزرگ نشنوه ... زندگیه منو نگاه حتی نمیتونم

با خیال راحت گریه کنم تا خالی شم...هق هق گریه امونم رو بریده

بود ای کاش پدرم بود تا دست نوازش بکشه روی سرم .... 

چرا هیچ کسی نیست تا دردم رو بهش بگم.. تا حس حالم رو بفهمه

تا درکم کنه تــــا بهش بگم این راز لعنتی رو که حتی خودمم جرات

فکر کردن بهش رو ندارم..


یه روز دیگه از مرخصیم مونده بود تو این چند روز همه ی فکر و ذکرم

آریا بود اینکه الان کجاس چی کار میکنه دیگه داشتم دیوونه میشدم

کلافه بودم ..حس میکردم یه چیزی گم کردم..قلبم آروم قرار نداشت

ولی نمیدونستم که چرا اینجوریم و این بد تر عصبیم میکرد....

فردا پنجشنبه بود و ساعت کاری تا ظهر با اینکه مرخصی داشتم 

ولی می خواستم برم ارزش نداشت که برم ولی دیگه از تو خونه 

نشستن هم خسته شدم و یه حسی هم بهم میگفت که برو 

نمیدونم چرا ولی میخواستم برم ... تصمیم داشتم که بعد کار برم یه

سری هم به مامان و بابا بزنم 2 هفته بود که ندیده بودمشون و دلم

حسابی براشون تنگ شده بود...


امضای کاربر : [center]گاهی همینجوری یهویی بی هوا وسط قهقه های مستانت ..مکث میکنی..
یه چیری راه گلوت رو میبنده..فکرت میره اون دور دوراا یهویی بغض میکنی..گلوت میسوزه..
چشمات پر میشه...اونقدر دلت پر میشه که لبریز میشی...دلت میخواد فریاد بزنی ولی لبات رو با یه لبخند دوختن..[/center]
[center]المیرا.ک[/center]
شنبه 07 بهمن 1391 - 01:32
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
 تشکر شده: 2 کاربر از elmiiira به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: sara / admin /
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

كاربر روبرو مدال " بهترين دعوت كننده " رو دريافت كرده اند * chingo *

تماس با ما | حماقت عاشق|المیرا.ک | بازگشت به بالا | پیوند سایتی RSS